اول شعبان بود،
و سراپای وجودم ،
پر از احساس غریبی .
من نمی دانم
که اشارت به چه چیزی می کرد؟
پنجره : لایش باز،
و هنوز در مهریم که چنین باد لطیف و خنکی
باز به احساس ترک خورده ی من ور می رفت.

سخت به خود لرزیدم. نه که از سردی باد، و نه احساس غریب
بلکه این پنجره و این احساس
بلکه شاید شعبان
همگی جمع شدند
تا که من باز
بگویم سخن از حال خراب
شاید از مستی و بی پروایی
شاید از گیسوی یار
شاید از عشق به بوی گلها
شاید از فکر به دنیای دگر
شاید این ذهن پریشان شده ام راه ندارد به فراسوی زمان.

نکند هرزه سخن می گویم؟
نکند می خواهم ، زیر فرمان فشار احساس
راز نا گفته ی خود فاش کنم؟
نکند من دارم سخن از عشق کسی می گویم ، که همه از من و او بی خبرند؟
نکند در خوابم؟!

و هزاران شاید، و هزاران نکند

لعنتی فکر خراب
لعنتی بدبینی
لعنتی حس غریب
لعنتی باد لطیف
لعنتی ابر سیاه...

گریه خواهم کرد
تا مگر ابر سیاه ، دست ز من بردارد
چه گناهی
کرده بودم که چنین تلخ ، شرابم دادی؟
گریه خواهم کرد
تا همان قطره آخر، همه اش مال خودت

تو و آن سرو بلند
تو و آن زلف پریشان
تو و آن "عشق" که پیش تو عزیز است،
دست ز حالم بردار...

من که می دانم
سر این رشته دراز است
من خبر دارم از عشق تو با خون جگر
عیب ندارد: از تو هی باد لطیف، و شکایت از من.
صد هزاران شاید ، صد هزاران نکند
صد هزاران گریه ، صد هزاران تو و آن !
همه اش تقدیمت.
دل من مال تو باد!

علی شیخ پور - 20 مهر 1381 - به مناسبت اول شعبان