بدجوری داشتم می لرزیدم. همین طور که با ملافه ور می رفتم صدای سوت قطار رو شنیدم. نیم نگاهی به ساعت کردم. یک ساعت مونده بود به اذان صبح. صدای کش کش دمپایی های عبدالرحمن رو می شنیدم. عبدالرحمن که خودی ها بهش می گفتند " عبو " سالهاست سوزن بانی می کنه. پشت خمیده ای داره . خودش می گه "عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا". منظورش اینه که پشت خمیدش به خاطر تواضعه! تمام این سالها برای ما علاوه بر همسایگی نقش پدری رو هم بازی می کرد...
یه یا علی گفتم و ملافه رو پس کردم. ننه ، همیشه عادت داشت سماور رو از شب روشن بذاره برای صبح. برای همین همیشه آبش رو به اتمام بود. اگه یه روز از قضا خوابمون می برد بوی سوختگی سماور از خواب بیدارمون می کرد. یه پارچ آب ریختم سرش تا برای سحری چایی درست کنم. عبو از پشت پنجره صدا زد : بازم می خواین بی سحری روزه بگیرید. ننه یه تکونی به خودش داد و گفت: چایی درست کردی؟ گفتم آره ننه. پاشو! دیر می شه ها! عبو در رو با پاش باز کرد و یه سینی که توش دوتا ظرف غذا بود رو از لای در گذاشت تو اطاق؛ گفت: بخورید و دعا کنید. اون معتقد بود سحری دادن اندازه افطاری دادن ثواب داره.
تا به خودمون جنبیدیم یه ربع مونده بود به اذان. هول هولکی غذا رو خوردم و رفتم به سمت دستشوئی ایستگاه. مسافرهای قطار داشتند مسواک می زدند و یه عده هم وضو می گرفتند برای نماز صبح. همه سرگرمی ما همین مسافرا بودند. همین که می فهمیدند بچه همین جا هستیم کلی باهامون رفیق می شدند و با هم صفا می کردیم. ولی الآن وقت تنگ بود . هر کی فکر کارهای خودش بود.
سریع مسواک زدم و وضو گرفتم، رفتم سراغ عبو ببینم یه وقت کاری، چیزی نداشته باشه. تعجب کردم. داشت نماز می خوند. وسط نماز گفتم : عبو ! اذان نشده. سلامش رو که داد گفت: دعا کردی؟ گفتم شما باید برای ما دعا کنی. لبخندی زد و گفت: داشتم نماز قضا می خوندم. من عادت داشتم نمازم رو پیش عبو بخونم. دیگه نرفتم سراغ ننه. همونجا نشستم تا اذان بشه.
بلند گوی ایستگاه اعلام کرد قطار تا یک دقیقه دیگه راه می افته. من که هنوز تو خاطراتم بودم به این خیال بودم که هنوز اذان نشده.
آره! از این ماجراها سی و چند سال میگذره. دیگه نه از عبو خبری هست نه از ننه نه از نماز شب های عبو که خیال می کردم نماز قضاست. جای خونمون هم یه ایستگاه بزرگ بنا شده که مسافرهای بیشتری توش جا بشه. ممدلی سوت قطار رو زد گفت : راه بیافت اوستا! همین جور که قطار رو آروم آروم راه انداختم از آینه چشمم به پسرکی بود که دنبال قطار می دوید و دست تکان می داد. نمی دونم وقتی عبو نباشه ، تو این شبای سرد، چه کسی تو نماز شباش برای پسرک دعا می کنه. خدا نگهدارش باشه.
علی شیخ پور - 25 آبان 1381
استفاده از مطالب آموزشی این وبسایت با ذکر منبع مجاز می باشد |