کار نو باید کردلحظه ای مکث نکردیم ؛ کار نو می شد کرد !

عشق کنار ما بود
پس چرا دست نکردیم دراز؟

لحظه ای چشم نبستیم و ببینیم که پلک،
چقدر زیبا بود!
آخ چه راحت می شد، پشت اشیا را دید،
و چه راحت می شد
دست تکان داد و پرید !
من به فکرم نرسید ،‌می شود رفت به معراج به بوییدن گل.

من کسی را دیدم ، ساعتش گم شده بود
و نمی دید زمان را ؛
می شود رفت به فردا و به آینده دور
می شود رفت به دیروز و پریروز
می شود رفت به هر جا که بخواهی؛
ساعتت را گم کن !
پاره کن بندش را.

لحظه ای مکث کنیم،
نکند کار دگر باید کرد ؟

علی شیخ پور - 14 آذر 1381