نکند لحظه آخر به خود آییم که ای کاش غزل می گفتیم
و به حسرت بنشینیم که ای کاش گل سرخ به هم میدادیم؛

مردم شهر سیاه،
خنده هاشان همه از روی ریا ست.
و به غیر از دو سه دوست،
که هر از گاهی چند
لب جویی بنشینیم و زهم یاد کنیم،
دلشان سنگ سیا ست.

ما در این شهر دویدیم و دویدیم، چه سود؟
شاعرانی که هم آواز سپیدی بودند
جای دیگر رفتند... .
هر کجا پرسه زدیم،
خبر از عشق نبود.

و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد؛
نکند از هوس دانه گندم به زمین بنشینی
گندم شهر سیاه
نسلش از وسوسه شیطانهاست.

علی شیخ پور - 18 خرداد 1382