چند روزیست،
نه...
چند ماهیست،
که هر چند روز یک بار
پرده ها را که باز می کنی،
انگار
نور دیگری به خانه می تابد؛
گاهگاهی در و دیوار
رنگ تازه می گیرد.

می روی و کتاب می خوانی،
ولی انگار رفته ای قدم بزنی
بعضی از صفحه ها را که خوب می خوانی
رفتی انگار راهپیمایی!

این روزها گاهی
جای باران، شراب می بارد!
تازگی ها سه چار بار دیدم
پشت آیینه هم هوا دارد.
من خودم آخر شب، گیج،
روی تصویر تخت می خوابم.

این روزها دیگر
حرف مازاد بر مصرف،
توی کوچه و خیابان نیست.
در محله ی ما، بقال،
هر چه را که می خواهی
از نگاهت سریع می خواند...

دوسه روز پیش بود، آری
من خودم توی کوچه ای دیدم
یک نفر به دیگری می گفت:
آخرین شنبه، امروز است...

آی بچه ها! لباس نویم کو؟
آخرین عصر جمعه،
می

آ

ید.

علی شیخ پور - 29 شهریور 1382