عادتم بود که هر شب
می نشستم لب حوض،
گرچه مدتها بود
آب، بی آب
رنگ، بی رنگ!

می نشستم لب تنهایی و با عشق سخن می گفتم
گاهگاهی کفتری می آمد،
می پریدم از شوق.

عادتم بود اگر چلچله ای شعر سرود
پا به پایش بروم
و نپرسم که چرا بی آهنگ...

عادتم بود غزل هایم را
می سپردم به پریشانی مجنون در باد،
آسمان می بارید
خبر از شعر جدیدی می داد...
خواب خوش بود و گذشت...

زندگی رفت که رفت
دگر از حوض و شب و کفتر و شوق
دگر از باد و غزل، ابر و پریشانی مجنون در باد
خبری نیست که نیست؛

عشق نامرد! به فریادم رس.
عمر من رفت به باد
پای من خورد به سنگ.

علی شیخ پور - 18 مهر 1382